کد مطلب:148717 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:267

شمر بن ذی الجوشن در کاروان حسین
بعد از این كه حسین (ع) از عمر بن سعد جدا شد سوار بر اسب، و به اتفاق برادرش عباس به كاروان خود برگشت و به موجب یك روایت دستور داد كه اطراف كاروان خندق حفر كنند و به موجب روایت دیگر در آن آتش بیفروزند. ولی روایت مربوط به حفر خندق از طرف همراهان حسین در آن شب، به دو دلیل قابل قبول نیست دلیل اول این است كه یك خندق را به طوری كه ممانعت از عبور خصم بكند در یك شب نمی توان حفر كرد و اگر همراهان حسین (ع) هزار مرد هم بودند و همه كلنگ و بیل داشتند و نمی توانستند در یك شب، خندقی اطراف كاروان حفر نمایند كه مانع از عبور سپاه بین النهرین باشد و معلوم نیست آنها كه نوشته اند حسین بعد از حفر خندق دستور داد كه در آن آتش بفروزند چرا فكر نكردند از كجا هیزم آورد؟ گر چه در آن منطقه كنار رودخانه فرات نیزار بود و همراهان حسین (ع) می توانستند برای افروختن آتش از نی های خشك استفاده نمایند اما بین كاروان حسین و رودخانه، یك واحد از سپاه عمر بن سعد حائل بود و محصورین نمی توانستند خود را به كنار رودخانه برسانند تا نی های خشك را جمع آوری نمایند.از وصفی كه ابوالاسود دوئلی نقل از خلیفة بن خیاط باقی گذاشته معلوم می شود كه در دشت كربلا یا كاربل بوته موجب نبوده تا این كه همراهان حسین (ع) بتوانند


در آن شب، در خندق آزتش بیفروزند و آیا آنهائی كه نوشته اند حسین (ع) در آن شب اطراف كاروان خندق حفر كرد و آتش افروخت فكر كرده اند برای این كه بتوان در یك خندق آتشی افروخت كه مانع از عبور یك سپاه بشود چقدر هیزم یا بوته یا نی خشك ضرورت دارد؟ دلیل دوم كه روایت مربوط به حفر خندق را غیر قابل قبول می كند این است كه عمر بن سعد تا بامداد روز بعد به حسین (ع) مهلت داده بود و لذا حسین (ع) اطمینان داشت كه آن شب مورد شبیخون قرار نمی گیرد. در این صورت برای چه خندق حفر كند و در آن، آتش بیفروزد؟ او كه خود را برای پیكار آماده كرده بود و می دانست كه به حكم عقل وی قادر نیست مقابل آن سپاه بزرگ پایدرای نماید و كشته خواهد شد چرا همراهان را برای حفر خندق و جمع آوری سوخت معذب نماید؟ آیا می خواست اطراف كاروان، خندق حفر كند كه روز بعد، پس از این كه كشته شد افراد خانواده اش اسیر نشوند؟ این فرض را هم نمی توان پذیرفت چون بعد از این كه مردان كاروان به قتل می رسیدند، خندق نمی توانست از تهاجم سپاه عمر بن سعد به سوی كاروان ممانعت كند چون دیگر مدافع وجود نداشت. این است كه روایت حفر خندق در یك شب و افروختن آتش را باید مردود دانست. حسین بعد از این كه به كاروان مراجعت كرد گفت كه مردان كاروان، مجتمع شوند و همه آمدند و مقابل خیمه حسین (ع) اجتماع كردند. ماه شب دهم، صحرا را روشن می نمود و نسیم خنك پائیز می وزید و حسین (ع) با صدائی قوی و بلند بدون این كه متاثر باشد گفت: فردا روز جنگ است و من امشب، فرصت زیاد ندارم تا این كه با شما، خیلی صحبت كنم چون تمام كارهای خود را باید امشب به انجام برسانم. دشمن به قدری قوی است كه ما از جنگ فردا جان به در نخواهیم برد و شما كه همه عاقل و بالغ می باشید خود این موضوع را ادراك می كنید. معهذا من به شما می گویم كه فردا، هر یك از ما كه در جنگ شركت كند كشته خواهد شد و من نمی خواهم كه شما به سرنوشت من دچار شوید و به قتل برسید و زن هایتان بیوه، و فرزندانتان یتیم بشوند و صریح می گویم كه شركت شما در جنگ فردا چون خودكشی می باشد و ممكن است بپرسید پس چرا من تصمیم گرفته ام بجنگم و در جواب شما می گویم كه من نمی توانم رسالت خود را انكار كنم و نزد خداوند سرافكنده و شرمنده باشم و من شمعی هستم كه باید بسوزم تا این كه محفلی را روشن نمایم و اگر من نسوزم و روشنائی بر جهان نتابد كفر و ظلم بنی امیه با برجستگی نمایان نخواهد شد. این است كه به شما می گویم جان خود را حفظ كنید و برگردید و سرپرستی زن ها و فرزندانتان را بر عهده بگیرید و حتی برادران من كه این جا حضور دارند می توانند برگردند و من امروز از عمر بن سعد قول گرفتم كه مزاحم كسانی كه امشب، می خواهند از این جا مراجعت نمایند نشود و آن ها را آزاد بگذارد كه هر جا می خواهند بروند و خدا گواه است كه من از كسانی كه امشب، از این جا می روند تا این كه جان خود را حفظ كنند شكوه ندارم.

عباس برادر حسین (ع) گفت مگر جنگ فردای ما جهاد در راه خدا نیست و مگر هنگام جهاد، شركت در جنگ بر هر مسلمان واجب نمی باشد؟ حسین (ع) گفت وقتی امام، مردانی را از شركت در جهاد معاف كند، تكلیف مذهبی از آن ها ساقط می شود و امام


از این جهت بعضی از مردان را از شركت در جهاد معاف می كند كه خون مسلمین كمتر ریخته شود وگرنه همان طور كه تو می گوئی جهاد از واجبات است و شركت در آن بر هر مرد مسلمان واجب. بعد حسین (ع) گفت اینك من برای رسیدگی به كارهای خود به خیمه میروم و بزودی از آن جا خارج نخواهم شد و بنابراین آنهائی كه می خواهند بروند می توانند بدون این كه از من خجالت بكشند از حلقه محاصره عبور نمایند و (عون) برادر من باید به هر كس كه می خواهد برود پنج دینار بدهد زیرا می دانم كه خرج راه ندارند. حسین (ع) این را گفت و وارد خیمه خود شد و دیگر از آن جا خارج نگردید تا وقتی كه عون نزد وی رفت تا این كه به او بگوید چند تن رفتند و چند نفر از مردان باقی ماندند. در مورد آن هائی كه در شب دهم محرم رفتند و مردانی كه باقی ماندند روایات مختلف وجود دارد. (ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتیبه الكوفی) معروف به (ابن قتیبه) كه در سال 270 هجری قمری زندگی را بدرود گفت می گوید سیصد نفر از مردان باقی ماندند و بقیه رفتند. ابن خلكان، بیوگرافی نویس معروف دنیای اسلامی و قاضی القضات مصر، كه در سال 681 زندگی را بدرود گفت می گوید كه همه رفتند غیر از 250 نفر. مورخین شیعه آنهائی را كه باقی ماندند از هفتاد و دو نفر تا یكصد و چهل و پنج نفر، قلمداد كرده اند و آن هائی كه گفته اند هفتاد و دو نفر باقی ماندند نوشته اند كه چهل تن از آن ها پیاده بودند و سی و دو تن سوار و شاید منظورشان از سوار، كسانی است كه بر اسب سوار بودند چون در كاروان حسین كسی پیاده راه نمی پیمود و همه با اسب با شتر مسافرت می كردند. عدد هفتاد و دو بیش از اعداد دیگر مورد قبول مورخین شیعه قرار گرفته و بعید نیست این مقبولیت ناشی از این است كه عدد هفتاد و دو، مثل اعداد پنج و هفت و دوازده، از قدیم محترم بوده و اقوام باستانی برای این چهار عدد قائل به نیروی مرمزو بودند و فیثاغورت كه عقیده داشت اساس دنیا بر اعداد گذاشته شده و هستی را جز قرار گرفتن اعداد به اشكال مختلف نمی دانست این چهار عدد را محترم می شمرد [1] .

در اكثر منابعی كه در دسترس ما هست واقعه ای ذكر شده كه نشان می دهد در بین اعراب، كسانی كه از یك قبیله بندند، چقدر نسبت به هم علاقه و تعصب داشتند و افراد یك قبیله هرگز بروی هم شمشیر نمی كشیدند مگر این كه یكدیگر را نشناسند و دیده شد دو نفر كه از یك قبیله بودند و چون یكدیگر را نمی شناختند بروی هم شمشیر كشیدند بعد از این كه یكدیگر را شناختند، طوری پشیمان شدند، كه از فرط شرمندگی جلای وطن كردند و دیگر كسی آن دو را در قبیله آنها ندید و بر اثر همین علاقه و تعصب نسبت


به افراد قبیله است كه وقتی خلیفه سوم روی كار آمد تمام مشاغل بزرگ را به افراد قبیله خود داد و این موضوع خیلی مورد ایراد بعضی از مورخین قرار گرفته است در صورتی كه امرور وقتی در كشورهای دموكرات، یك حزب روی كای می آید و اعضای حزب را بر سر كار می آورد هیچ كس حیرت نمی نماید و این را یك پدیده عادی می داند در آمریكا وقتی یك حزب در انتخابات عمومی فاتح می شود متصدیان بسیاری از مشاغل عوض می شوند و تعصب افراد یك قبیله، نسبت به یكدیگر، بیش از علاقه ای بوده است كه امروز اعضای یك حزب به هم دارند. این مقدمه را برای این گفتیم كه نشان بدهیم آنچه سبب شد در شب دهم محرم سال شصت و یكم هجری شمر بن ذی الجوشن ضبابی خود را برای یك اقدام دوستانه به كاروان حسین برساند تعصب عشیره بود. در آن شب، شمر بن ذی الجوشن ناگهان به خیمه عمر بن سعد فرمانده سپاه رفت و گفت هم اكنون موضوعی به خاطرم آمد كه تا این لحظه متوجه آن نبودم. عمر بن سعد پرسید آن موضوع چیست؟ شمر ضبابی گفت چهار تن از خواهر زادگان من در كاروان حسین هستند و من می خواهم بروم و آن ها را بیاورم تا این كه فردا در جنگ كشته نشوند.

عمر بن سعد با تعجب پرسید تو این موضوع را به من نگفته بودی؟ شمر جواب داد برای این كه تا این لحظه به خاطرم نرسید كه خواهر زادگانم در كاروان حسین هستند. عمر بن سعد پرسید آیا كوچك هستند یا بزرگ می باشند. شمر جواب داد همه مردانی بزرگ می باشند. عمر بن سعد پرسید اسم آن ها چیست؟ شمر جواب داد اسم آن ها (عباس) و (عبدالله) و (عون) و (جعفر) می باشد. اسم عباس به ذهن فرمانده سپاه بین النهرین آشنا آمد و گفت امروز عصر، وقتی من با حسین مذاكره می كردم مردی به اسم عباس با او بود و حسین می گفت كه وی برادرش می باشد. شمر گفت یكی از آن چهار نفر اوست. عمر بن سعد خیلی از آن حرف حیرت كرد و گفت اگر عباس خواهر زاده تو باشد، حسین هم خواهر زاده تو می شود زیرا آن دو، برادرند. شمر گفت آن دو برادرند ولی حسین خواهر زاده من نیست. عمر بن سعد گفت موقع خواب است و باید بخوابم كه فردا صبح، زود از خواب برخیزم و زودتر بگو چگونه عباس خواهر زاده تو است. شمر ضبابی گفت توضیح این است كه من از قبیله (بنی ضباب) هستم و (فاطمه) ملقب به (ام البنین) مادر عباس و برادران او از قبیله (بنی كلاب) و قبیله بنی كلاب تیره ایست از قبیله بنی ضباب فاطمه ملقب به ام البنین همسر علی بن ابی طالب (ع) پنج پسر زائید به اسامی عباس و عبدالله و عون و جعفر و عثمان و چهار نفر از آن ها غیر از عثمان، اكنون در كاروان حسین هستند. عمر بن سعد گفت با این كه چند روز است كه من این جا هستم و با حسین (ع) تماس داشتم از این موضوع مطلع نشدم و چگونه تو كه امروز آمدی از این موضوع اطلاع حاصل كردی؟ شمر بن ذی الجوشن گفت، چند لحظه قبل از این كه به طرف خیمه تو به راه بیفتم این موضوع را از حر بن یزید ریاحی شنیدم و او كه مدتی است با كاروان حسین می باشد همراهان وی را می شناسد و او به من گفت كه برادران حسین كه با او به اینجا آمده اند از بطن (فاطمه كلابی ام البنین) هستند و من متوجه شدم كه مادر آن ها خواهر


من بود چون گفتم كه قبیله بنی كلاب از قبیله بنی ضباب است، رسم اعراب این بود كه مردان و زنانی كه عضو یك قبیله بودند یكدیگر را خواهر و برادر می خواندند و عمر بن سعد فهمید كه عباس و عبدالله و عون و جعفر فرزند خواهر قبیله ای شمر هستند نه فرزند خواهر واقعی او. بعد پرسید اینك چه می خواهی بكنی؟ شمر گفت می خواهم بروم و این چهار نفر را از كاروان حسین خارج كنم و به این جا بیاورم و چون آن چهار نفر بعد از خروج از كاروان حسین و آمدن ما به این جا با ما نخواهند جنگید نباید تو مزاحم آن ها بشوی. عمر بن سعد گفت هر یك از همراهان حسین كه از او كناره بگیرند و به ما ملحق شوند، مصونیت خواهند داشت چه امشب از او كناره بگیرند چه فردا صبح و چون تو امشب به كاروان حسین می روی به سایر همراهان او هم بگو هر یك از آن ها كه امشب یا فردا صبح از او كناره بگیرند و به ما ملحق شوند، مصونیت خواهند داشت و جان و مالشان در پناه حاكم عراقین و خلیفه خواهد بود. شمر بن ذی الجوشن ضبابی به راه افتاد. روایت حفر خندق و افروختن آتش در آن، در آن شب، به طوری كه گفتیم به دلیل عقلائی قابل پذیرفتن نیست ولی با این كه عمر بن سعد تا صبح روز بعد، به حسین (ع) مهلت داد و او می دانست كه تا بامداد مورد حمله قرار نخواهد گرفت باز به موجب روایات متعدد، برای كاروان خود نگهبان گماشته بود. به نظر می رسد كه گماشتن نگهبان، از بیم حمله از عمر بن سعد نبوده بلكه برای جلوگیری از دزدها بوده است.چون بعید نبود كه بعضی سربازان عمر بن سعد در صدد بر آیند كه در آن شب به قصد سرقت به كاروان حسین (ع) دستبرد بزنند. دستبرد زدن آن ها هم ناشی از این بود كه از ظهر روز نهم محرم سال شصت و یكم هجری به طور رسمی اعلام شد كه حسین (ع) بر خلیفه زمان خروج كرده و مطابق قانون آن عصر خون كسی كه بر خلیفه خروج می كرد مباح بود و مالش برای كسانی كه آن را می بردند حلال. سربازان عمر بن سعد اگر در آن شب، درصدد برمی آمدند كه به كاروان حسین (ع) دستبرد بزنند خود را سارق نمی دانستند و فرمانده سپاه هم آن ها را سارق نمی دانست. وقتی شمر بن ذی الجوشن كه با عده ای به طرف كاروان حسین می رفت به آنجا رسید، نگهبان از او پرسید كیست و به كجا می رود؟ شمر خود را معرفی كرد و گفت در این جا چهار خواهر زاده دارم و آمده ام آن ها را ببینم. نگهبان پرسید خواهر زادگان تو كیستند؟ شمر ضبابی اسم آن ها را برد و نگهبان گفت در این جا توقف كن تا من یكی از آن ها را صدا بزنم. آن گاه فریاد زد یا ابوالفضل. صدای عباس از داخل كاروان جواب داد چه می گوئی؟ نگهبان گفت شخصی به اسم شمر بن ذی الجوشن آمده است و می خواهد با تو و برادرانت صحبت كند. عباس گفت اكنون می آیم و طولی نكشید كه عباس خود را به شمر ضبابی رسانید. شمر بن ذی الجوشن كه تا آن موقع عباس را ندیده بود از او پرسید تو كه هستی؟ او جواب داد من عباس بن علی بن ابی طالب (ع) از خانواده بنی هاشم هستم. شمر بن ضبابی گفت آیا مادر تو (فاطمة كلابی ام البنین) است. عباس گفت بلی و آیا تو همانی كه امروز بعد از این كه به این جا رسیدی به عمر بن سعد تاكید كردی مانع از این شود كه ما از رودخانه آب برداریم. شمر ضبابی گفت اگر تو به حرف من گوش بدهی و اندرز مرا بپذیری این قدغن شامل تو نمی شود. عباس پرسید


حرف تو چیست؟ شمر گفت مادر تو از قبیله بنی كلاب است و آیا می دانی كه قبیله مادرت تیره ای از قبیله من یعنی بنی ضباب بود؟ عباس گفت بلی. شمر اظهار كرد بنابراین مادر تو، خواهر قبیله ای من می شود و تو و برادرانت عون و جعفر و عبدالله خواهر زادگان من می شوید. عباس پرسید منظورت چیست؟ شمر بن ذی الجوشن گفت منظورم این است كه چون مادر تو جزو قبیله من بود، من میل ندارم كه فردا به روی شما شمشیر بكشم و پیشنهاد می كنم كه تو و برادرانت عبدالله و عون و جعفر این كاروان را رها كنید و به ما ملحق شوید و خود را از خطر مرگ نجات بدهید چون فردا، تمام مردان این كاروان در جنگ كشته خواهند شد مگر این كه تسلیم بشوند و من به شما نمی گویم تسلیم شوید و اگر با من بیائید كسی شمشیر شما را نخواهد گرفت و شما میهمان من خواهید بود تا این كه جنگ تمام شود و بعد از جنگ، آزاد هستید و می توانید به هر كجا كه میل دارید بروید و من مایلم كه برادران خود، عبدالله و عون و جعفر را احضار كنی تا آن ها نیز اظهارات مرا بشنوند. عباس گفت احضار آنها ضروری نیست و آن چه تو گفتی من به آن ها خواهم گفت و من یقین دارم جوابی كه آن ها به تو خواهند داد مانند جوابی است كه من اكنون به تو می دهم. شمر پرسید جواب تو چیست؟ عباس گفت تو می گوئی چون مادر من از قبیله بنی كلاب است و آن قبیله تیره ای از بنی ضباب می باشد تو میل نداری كه من فردا به دست قشون عمر بن سعد كه تو یكی از سردارانش هستی كشته شوم. شمر بن ذی الجوشن گفت غیرت هم قبیله بودن مانع از این است كه من ببینم تو را به قتل می رسانند.

عباس اظهار كرد آیا این غیرت كه تو داری در دیگران هم هست یا نه؟ شمر ضبابی جواب داد در تمام اعراب هست. عباس گفت در این صورت چگونه انتظار داری كه من مردی را كه از قبیله بنی هاشم است و با من از یك قبیله می باشد رها كنم و به قشون عمر بن سعد بپیوندم. چگونه انتظار داری كه من فردا جزو سربازان قشون عمر بن سعد تماشاچی منظره قتل مردی باشم كه نه فقط با من از یك قبیله است بلكه برادرم نیز می باشد؟

آیا اگر تو برادری داشته باشی كه از قبیله تو باشد می توانی او را رها كنی و مقابل دشمن تنهایش بگذاری؟ شمر ضبابی گفت نه. عباس گفت در این صورت چگونه انتظار داری كه من برادرم حسین (ع) را رها كنم و به قشون عمر بن سعد ملحق شوم. این است جوابی كه من به تو می دهم و پاسخ برادران من عبدالله و عون و جعفر نیز همین خواهد بود و محال است كه آنها حسین (ع) را كه برادر ارشد، همه ما می باشد رها كنند و به عمر بن سعد ملحق گردند.


[1] فيثاغورت رياضي دان و فيلسوف يوناني است و كسي از تاريخ تولد و مرگ او اطلاع ندارد و به تخمين مي گويند كه در قرن ششم قبل از ميلاد مي زيسته و شرح حالش توام با افسانه مي باشد - مترجم.